دیشب با خاطره بودم ؛ خواهر رضا ؛ دوست صمیمیم ؛ عجیب بود نه احساس پشیمونی داشتم نه احساس شرمندگی ؛
خوشحال بودم بالاخره از رضا انتقام گرفتم میدونی که ؟ همه این کارا واسه تلافی بود همه داستان از اونجا شروع شد که رضا با دوست دخترم
داستان اول من با این عنوان فردا منتشر میشه امیدوارم یادت نره به وبلاگم سر بزنی رفیق ممنون
سلام دوست من امروز که وارد وبلاگ من شدی باعث سپاس بیشماری از جانب من شدی منت سر من گذاشتی ؛ این وبلاگ برای داستانهایی از جنس انسان هست ؛ هزار و یک اتفاق روزانه ای که نه من یادم میمونه و نه تو خبر داری .
داستانهای من زیاد وقتتو نمیگیره شاید نهایتا 2 یا 3 دقیقه در روز یا هفته ؛ داستانهایی که قطعا ارزش خوندن و شنیدن دارن .
برای داستانهای متن به این وبلاگ بیا و برای ذاستانهای صوتی برو به اینستاگرامم به آدرس instagram.com/mojtabaaofficial
در پایان ازت میخوام وبلاگ و اینستای منو به دوستانت معرفی کنی و با نظراتت منو یاری بدی .
ممنونم رفیق
شترق
صدای سیلی محکمی که خوردم تو سرم پیچید . منو زد . باورم نمیشه این همه عشق و عاشقی کشک بود ؟
اون همه دوستت دارما ؛ میمیرم براتا ؛ نفسمی ؛ همشون دروغ بود ؟ چقدر بابام گفت زن این پسره نشو . چقدر مادرم گریه کرد که این به دردم نمیخوره . چقدر نفس بهم گفت این پسره روانیه . اما کو گوش شنوا .
یهو سرم گیج رفت و افتادم ؛ چشم باز کردم دیدم
دوستان و همراهان گل و عزیزم ادامه این داستان رو فردا شب براتون میزارم ؛ ممنون از لطف همتون
من . به من خیانت کرد میفهمی به من
به کسی که تا الان نگاهش غیر از آسفالت کف خیابون جایی رو نکنده . به کسی که هنوز به محرم و نامحرم اعتقاد داره . به کسی که وقتی میخواد دست خواهرشو بگیره میترسه نکنه مردم در موردش چی فکر میکنن .
خلاصه منم باید تلافی میکردم دیگه ، مگه نه ؟ اینطوری شد که وقتی داشتم برمیگشتم اون دختره مو بلوند که دستشو بلند کردو سوارش کردم . خودش سر صحبتو باز کرد .
- کجا میریم ؟
- تو دوست داری کجا بری خوشگله ؟
- بریم دَدَه
- جووووون . دَدَتو بخورم
یه لبخندی زد و بعدشم یه پوف محکم کشید و تکیه داد به عقب .
ضبطو روشن کردم و آهنگ با قدرت پخش میشد :
دیدم دختره داره ریز اشک میریزه . همش میخواستم بپرسم چه مرگته ؛ ولی زبونم قفل شده بود .
لعنتی بپرس دیگه
ولش کن بابا ؛ به تو چه آخه
یعنی چی ؟ پس چرا سوارش کردی ؟
یادت رفته ها ؛سوارش کردیم خیانتو جبران کنیم ؛ این خانم خوشگله یکی دوساعت مهمون ماست بعدشم حاجی حاجی مکه .
تو این درگیری های شر و خیر وجودم بودم که یهو یه چیز عجیبی از زبونم در اومد .
- چته آبجی ؟
( آبجی ؟ این چی بود گفتم ؟ )
بلافاصله دختره با چشهای گریون و صورت داغون و لبهای لرزون و چشمهای اشک آلود در حالی که یه خط مشکی از ریملی که توسط اشکش باطل میشد زیر چشماش ایجاد شده بود یهو زد زیر خنده ؛ حالا نخند کی بخند ؛ مثل آدمهای شیشه کشیده ؛ مثل دیوونه هایی که تو حال خودشون نیستن ؛ مدام بین خنده هاش تکرار میکرد آبجی ؟ و باز میخندید .
از سوتی ای که دادم کفرم در اومد تو دلم به خودم قول دادم پامون که برسه به خونه رو تختم یه بلایی سرش میارم که تمام اینارو جبران کنم . دختره کم کم به خودش مسلط شد .
- تو اینکاره نیستی
- به تو چه دخترجون
- برو بابا ؛ نگاه کن کی خورده به پست ما
- فضول نباش ؛ تو پولتو بگیر
- ببین یه چیزی میگم بزار پای تقدیر ؛ سرنوشت ؛ حالا هچر چی ببین داداش منم اینکاره نیستم
یهو زدم رو ترمز و با بهت نگاش کردم ؛ یعنی چی ؟ منو اسکول فرض کرده ؟ منظورش چیه ؟ حتما پول بیششتری میخواد .
- یعنی چی ؟ نکنه پول بیشتری میخوای؟ هرچقدر بخوای بهت میدم .
- ببین شازده ؛ من امشب حالت روانی بهم دست داد . فهمیدم شوهرم بهم خیانت میکنه ؛ منم اومدم بیرون تلافی کنم ؛ من یه بچه دارم . میفهمی ؟ وقتی تو بهم گفتی آبجی یاد اون افتادم . همیشه بهم میگفت مامانی جون برام یه خواهر میاری ؟ بهش میگفتم باشه ولی دوست داری شبیه کی باشه ؟ میگفت شبیه تو چون مثل گل پاک و نرمی . البته میدونم اون بچه معنی پاکی رو نمیدونه ؛ اوج منظورش اینه که دوستت دارم ؛ پسرجون تو امشب بزرگترین لطف زندگیمو بهم کردی ؛ شاید از سر شوهر عوضیم زیادم ؛ شایدم خیانت حقش بود ولی حق بچه من نیست که یه روزی ؛ یه جایی بفهمه مادرش واسه تلافی خیانت باباش در حق اونم خیانت کرده .
به اینجا که رسید درو باز کرد و پیاده شد ؛ اون رفت بدون خداحافظی ؛ بدون نگاهی به پشت سرش .
بعد از چند لحظه گیجی و منگی از شوک در اومدم و راه افتادم . توی حرکت منم رفتم تو فکر ؛ حق با اون زنه هست شاید خیانت حقش باشه اما .
یهو با دیدن دختر مو بلوندی که دستشو برام بلند کرد وایسادم . سوارش کردم . کلا از اون فکرا در اومدم .
خودش سر صحبتو باز کرد .
- کجا میریم ؟
- تو دوست داری کجا بری خوشگله ؟
- بریم دَدَه
- جووووون . دَدَتو بخورم
- اول پول
پس این یکی اینکارست ؛ بزن بریم که خیانت حقشه
- من اینجام . آهای . صدای منو میشنوی . من اینجام .
زیر زمین تاریکی بود ؛ یه جای پرت توی یه نا کجاآباد . بهم زنگ زدن اگه زنتو میخوای برو به این آدرس ؛ منم با تمام وجود گاز ماشینو گرفتم و اومدم اینجا . حالا صدای زنم میومد ؛ اما نمیدیدمش . لعنتی کجایی ؟
- داد زدم کجایی سارا ؟ سارا ؟
- اینجام سیاوش .
- کجایی ؟
سارا با گریه گفت : اینجام سیاوش بیا توروخدا .
دنبال صدا رو گرفتم و رفتم . نور گوشیم افتاد تو یه راه باریک واردش که شدم یهو سارا رو دیدم وحشت کردم . درحالی دیدمش که .
ادامه داستان دوستان گلم ساعت 10 صبح
نشسته بودم داشتم سبزی پاک میکردم و تو عالم خودم بودم که در زدن . سامیار ، مامانی برو درو باز کن بابایی اومده.
پسر 4 ساله من رفت تا درو باز کنه ، منم رفتم تو فکر . خدا کنه این ذلیل شده امشب دیگه مست نباشه . از وقتی مست میکرد کلید نمینداخت درو باز کنه و در میزد . با ورودش به خونه فهمیدم بازم اشتباه کردم . صد و دوازدهمین روزی بود که مست بود ، اونم پشت سر هم.
- سلام به بانوی خونه
یه که کرد و ادامه داد : جیگر من چطوره ؟
اومد سمتم و خواست موهامو با دستش بده عقب که سرمو کشیدم عقب .
- هو . واسه کی ناز میکنی پدرسگ ؟
بوی الکلش که به مشامم خورد یه عق زدم . بعد اینکه فهمیدم باردارم چندبار خواستم بندازمش ، اما از خدا ترسیدم حالا حاملگی من یه طرف و بوی الکل اون یه طرف . مثل دوتا تیم که تو فینالن و میخوان قهرمان بشن با هم مبارزه کردن و آخرش با عق بعدی رفتم سمت دستشویی و تو دستشویی بالا آوردم . صدای خنده هاش میومد . بازم دیوانه وار میخندید . بعد اینکه پدرخوندش به خواهرش کرد و هم خودشو کشت و هم دختررو اینم شانس من دیوانه شد و هر شب مست و لا یعقل خونه میومد . گاهی هم مست میکردو خونه نمیومد . نه اینکه فکر کنی سروگوشش بجنبه ها نه ، مست میکرد یادش میرفت کجاست . یه شب پارک میخوابید ، یه بالای پل عابر ، یه شب مهربون بود ، یه شب تا سرحد مرگ منو میزد .
تو دستشویی گریه میکردم به حال خودم و سامیار . پسرمو میگم . یه شب که مست بود در یخچال رو باز کرده بود توش شاشیده بود . یه بارم لباساشو تو فریزر پیدا کردم ، اگه میخندی که باید بگم اینا واسه من گریه داشت .
- بیا بیرون دیگه ، نکنه مردی ، با سر نیفتی تو گوها . با صدای بلند میخندید . آماده شدم برم بیرون ، تصمیممو گرفتم ، باید درستش میکردم . من هنوز سروش رو دوست داشتم . با تمام مسخره بازیاش دوستش داشتم . شایدم من واسه درک عمق فاجعه پیش اومده براش کم گذاشتم که رو آورد به مستی . رفتم جلو و تو چشماش نگاه کردم .
- دوستت دارم سروش
- جون . منم میخوامت خانمی
دلم براش میسوخت ، مستی و راستی بود . بغلش کردم و با تمام وجود گریه کردم ، بغلم کردو با تمام وجود گریه کرد . گریه بود اشک و بازم گریه .
- سروشم ، خوبی ؟
با خنده و گریه و در حالی که لبش میلرزید گفت : دوسم داری ؟
- آره عزیزم ، با تمام وجود .
- باشه برو سامی رو بخوابون بیا .
- باشه آقایی
سامی رو که خوابوندم اومدم دیدم سروش زودتر خوابیده ، بالاسرش نشستم و موهاشو نوازش کردم . نمیدونم چقد گذشت اما دیدم یه تی خورد و بیدار شد . چشماشو که وا کرد یه نگاهی انداخت بهم که دلم لرزید . آخرین بار این نگاهو قبل اون فاجعه دیدم . دلم هری ریخت .
- ازم خسته شدی سحر ؟
تو نگاهش یه حسی بود که منو وادار کرد راستشو بگم .
- ببین من تورو دوست دارم سروش ، اما تورو ، نه اون آدم مستی که معلوم نیست چیکار داره میکنه با خودش و زندگیش ، آخرین باری که سامی رو بغل کردی و مست نبودی رو یادته ؟ آخرین باری که یه بوسه تو حالت عادی روی لبای من گذاشتی رو یادته ؟ آخرین باری که با سامی بازی کردی و مست نبودی رو یادته ؟
کم کم کنترلمو از دست دادم و گریه هام شروع شد .
- تو اصلا میدونی من از ترس بهت نگفتم باردارم ؟
چشمای متعجب سروش دنبال جواب سوالش بود .
- سه ماهشه سروش ، نگفتم چون شک کردم به اینکه تو میتونی بابای خوبی باشی یا نه ، شک کردم به اینکه کسی که نمیتونه مسئولیت یه بچه رو قبول کنه چطور میتونه دومی رو بپذیره ؟ سروش . من دوستت دارم ، ولی به خدا خسته شدم .
نگاه پر ترس سروش باعث شد با گریه ادامه بدم : با تمام این حرفا من تورو ، بچه هامو ، زندگیمو دوست دارم ، همیشه باهات میمونم .
سروش یه نفس راحتی کشید و یه بوس روی لپم کرد و گفت : بهت قول میدم فردا مست نباشم ، امشب آخرین باری بود که این گهو خوردم .
حرفاشو گذاشتم به پای مستیش و با لبخندی رفتیم به تخت خوابمون ، بعد مدتها امشب حواس هر دوتامون بود که میخوایم چکار کنیم دستشو گرفتم و
صبح که بیدار شدم با یادآوری عشق بازی دیشب لبخندی به لبم اومد . تا خود شب با سامی بازی کردم ، بعد مدتها اصلا مهم نبود واسم که سروش مست میاد ، سالم میاد ، یا اصلا میاد ؟
سامی خیلی خسته بود و خوابش برد . پاشدم رفتم یه چایی دم کنم یه چند لحظه داشتم به سروش فکر میکردم که یهو دوتا دست دور شکمم حلقه شد از ترس جیغ زدم و برگشتم .
سروش دیوانه در حالی که میخندید گفت : دوستت دارم .
- دیوونه چجوری اومدی تو ؟
- ببخشیدا خونه منم اینجاستا
- ولی تو ؟
باخنده گفت : من چی ؟ مستم ؟ نه دختر ، دیشب که گفتم قول میدم ، قول مردونه ، مستیه و راستی ، قول میدم دیگه مست نکنم دوستت دارم .
اومد سمتمو بغلم کرد و تو چشمام نگاه کرد ، هر دومون میدونستیم چی میخوایم .
تازه از دادگاه اومدم ؛ به پرونده سخت رو برنده شده بودم . وارد کوچه که شدم جمعیت زیادی جلوی در خونه حاجی فتوحی صف کشیده بودند . ماشین نیروی انتظامی و آمبولانس هم بود . جلوتر رفتم و از همهمه بقیه فهمیدم حاجی از دنیا رفته واسه منی که همین دیروز با حاجی بودم شوکه کننده بود . عجیب و غریبه عمر آدمی ، هر لحظه ممکنه دیگه نفس نکشی ؛ همین دیروز از حاجی پرسیدم : حاج آقا ممکنه که یه زن بخواد آدم رو تحریک کنه ؛ گاها میدونید که ممکنه گیر آدمی بیفتی که جزو آدمهای خبره تو کارش هست و هیچ راه فراری برای ما نمیذاره خلاصه اینکه ؛ به اینجا که رسیدم حاجی نذاشت ادامه بدم و رشته کلام رو گرفت به دست خودش . یه دستی به ریش سفیدش کشید و گفت : ظاهرا جنابعالی خودتون بیشتر از شیطان مایل هستید که به حجله زنهای خراب وارد بشید . تا اومدم چیزی بگم جلوی من رو با دستش گرفت و ادامه داد که: البته شما هنوز جوونی و بی تجربه ؛ ولی پسرم یادت باشه خدا بهت قوه شعور داده و شما باید از اون بهره ببری ؛ انسان عاقل بهشت رو به متاع ناچیز دنیا نمیفروشه . اگر روزی احیانا با یک زنی خلوتی کردی که امکان حضور شیطان هم هست بهت میگم که ازونجا فرار کن . انسان باید نفس خودشو پاک نگه داره ؛ ببین عزیزجان آدمی که شهوت رو بر عقل و شعور ترجیح بده حیوانی بیش نیست و یادت باشه که هروقت با مونث جماعت تنها شدی فکر کن که با خواهر و مادر خودت صحبت میکنی مگر اینکه انشاءالله تعالی با یه دوشیزه پاکدامنی وصلت کنی .
جلوتر رفتم و از یکی از همسایه هامون پرسیدم : داداش چی شده ؟
آقا قربانعلی که آذری زبان بود و سعی میکرد از بالای جمعیت بفهمه داخل چه خبره و همون طوری که حواسش به روبرو بود بدون نگاه کردن به من گفت : بیلمیرم
منم روی پاهام وایسادم که بتونم بفهمم چه خبره که دیدم چند مامور پلیس از داخل میخوان بیان بیرون . طبیعتا سرباز با فشار به بقیه سعی میکرد راه رو باز کنه ؛ با داد و فریاد میگفت : برید کنار .
چند مامور زن در حالی ربابه دختر کلثوم ننه رو آوردن بیرون که دستبند به دستش بود . با اومدنش جمعیت بلند سر و صدا کردن هرکسی یه چیزی میپرسید .
قربانعلی پرسید : نعلوبدی روبابا ؛ نخبر ؟
ربابه در حالی که نگاه مصممی داشت با قدرت جواب داد : مردم من کشتمش ؛ من حاجی فتوحی رو کشتم
قربانعلی پرسید : نمنه ؟
ربابه : پخ یدی
با این جمله ربابه جمعیت بر علیه ربابه فحش دادن و هو کردنش . بر همه مسلم بود که ربابه ازون ی ای بود که سر و گوشش میجنبید ، حتی هاجر خانم چندباری اونو سوار شاسی بلندای بالای شهر دیده بود ؛ آخه هاجر خانم میرفت خونه های بالای شهر کلفتی . هر سری هم میومد میگفت : من نمیدونم این ذلیل شده از کجا میاره این همه سرخ آب ؛ سفیداب به خودش میماله . آدم با درآمد معمولی که این همه پول نمیتونه خرج بزک دوزکش کنه .
مامورای زن کله ربابه رو کردن داخل ماشین .
نوبت حمل جنازه بود تا حاجی رو آوردن بیرون چند نفر ان بر سر خود میزدن ؛
حسین ؛ حسین ؛ حسین ؛ حسین
یکی داد میزد بلند بگو حسین ؛ حسین ؛ حسین ؛ حسین
جمعیت رو در همون حال تنها گذاشتم در حالی که صداشون کمتر میشد به این فکر میکردم بازی روزگار چقدر کثیفه ؛ همیشه آدمهای خوبو اول میبره .
یهو با صدای کلثوم ننه مادر ربابه که داد میزد برگشتم . جمعیت ساکت شده بود . کنجکاو شدم و دوباره برگشتم .
کلثوم ننه داد میزد : خفه شید آشگالا ؛ چثافتا ؛ دختر دسته گل منو بردن خودا ؛ خودت جای حق نیشستی .
گریه های کلثوم ننه که هم واسه بچه هاش پدر بود هم مادر دل همرو سوزوند . یکی داد زد : ننه چی شده آخه ؛ این مسخره بازیا چیه در میاری ؛ دخترت حاجی رو کشت ؛ نور محل از بین رفت .
دوروبریاشم پچ پچ میکردن و صدای همهمه زیادتر شد .
کلثوم با گریه و در حالی صداش تو دماغی شده بود گفت : نور محل دخترم بود ؛ نور زندگیم روبابا بود . هچ میدونی اون حاجی شوما میخواست به صغری کنه .
صدای پچ پچ ها به اوج رسید اما کلثوم ننه نذاشت زیاد تو انتظار اصل ماجرا بمونیم و گفت : دیشب صغری واسه حاجی آش برده بود ؛ حاجی شوما زهرماری خورده بود . دفعه اولش نبود ؛ ما چون مستاجرش بودیم نمیتونستیم بهش چیزی بگیم ؛ از ترس بی سرپاناه شودن همیشه لال بودیم ؛ خودایا ؛ تا کی لا پوشوندن ؛ تا کی بدبختی ؛ حاجی صغری رو به بهانه ای میکشونه داخل و . گریه امون کلثوم ننه رو بریده بود . یکی داد زد : برو بابا ؛ زدید مرد بیچاره رو کشتید حالا به یه بهونه داری حرف مفت تحویل ما میدی ؛ حقیقتو بگو ؟
یهو صغری از در اومد بیرون و با داد و گریه گفت : حقیقتو میخوای بدونی ؟ ببین ؛ تو همون لحظه لباس بالا تنشو کند و داد زد : ببین ؛ کبودی رو تنمو ببین ؛ دست درازی نور محلتونو ببین . جمعیت واسه دیدن تن صغری همدیگه رو کنار میزدن ؛ روتنش آثار زخم و کبودی بود . صغری به این بسنده نکرد و شلوارشو هم در آورد و گفت : ببینید مسلمونا ؛ ببینید دین شما با ما فرق داره ؟تکاپوی مردم با دیدن این صحنه بیشتر شد . پاهای زخمی صغری حکایت برخورد وحشیانه و شهوترانی حاجی بود . صغری داد زد : من کشتمش ؛ من ؛ خواهرم جای من گردن گرفت مردم . یه خانمی اومد و چادرشو باز کرد و انداخت دور صغری که از گریه و بیحالی روی زمین نشسته بود .
قربانعلی اومد جلو و گفت : مردوم ؛ حقیقت معلوم اولدی ؛ گدوز اوه.
یه لحظه خونم به جوش اومد ؛ رفتم جلو و داد زدم : ملت ؛ شنیدید ؛ تن این دخترم دیدید ؛ جای شکی نمونده ؛ غیرت دارید ؟ مرد باشید و کمک کنید ؛ ما میتونیم و ثابت کنیم و این دخترارو تبرئه کنیم نهایتا اگه دولت دیه صادر کرد همه پول میزاریم رو هم .
حالا جمعیت یک صدا و متحد موافق من بودن و صداهای مردم میومد . هر کسی اومد جلو دست بیعت داد و دست یاری . وجدانها بیدار شده بود . بعد از چند دقیقه که همه رفتن من رفتم جلو و توضیحاتمو به صغری و مادرش دادم .
هرچند حالشون مساعد نبود .
داشتم میرفتم سمت خونه که شنیدم هاجر خانم با گریه داره به همسایشون میگه : خدا منو ببخشه ؛ چقدر پشت این دختر صفحه گذاشتم .
همسایه : بابا هاجر خانم ناراحت نباش ؛ تو که جز راست نگفتی ؛ حالا اینجا اشتباه شده دیگه .
هاجر : نه بابا ؛ میدونی چیه واسه رضا پسرم رفتیم خواستگاری ربابه ؛ اونم جوابش نه بود .
همسایه : خب ؟
هاجر : هیچی ؛ منم ناراحت بودم پشت سر ربابه هر روز حرف در میاوردم که ربابه هرزه شده و سرو گوشش میجنبه وگرنه اونم با من میومد بالاشهر کلفتی .
من شنیدم و داشتم فکر میکردم . چرا ؟ وقتی مرگ از رگ گردن نزدیکتره بهمون چرا ؟ یاد حاجی افتادم که میگفت هرکسی غیر از زن خودت باید حکم خواهر و مادرتو داشته باشه .
حالا حاجی شد فاسد ؛ دختر هرزه شد عابد .
درباره این سایت