تازه از دادگاه اومدم ؛ به پرونده سخت رو برنده شده بودم . وارد کوچه که شدم جمعیت زیادی جلوی در خونه حاجی فتوحی صف کشیده بودند . ماشین نیروی انتظامی و آمبولانس هم بود . جلوتر رفتم و از همهمه بقیه فهمیدم حاجی از دنیا رفته  واسه منی که همین دیروز با حاجی بودم شوکه کننده بود . عجیب و غریبه عمر آدمی ، هر لحظه ممکنه دیگه نفس نکشی ؛ همین دیروز از حاجی پرسیدم : حاج آقا ممکنه که یه زن بخواد آدم رو تحریک کنه ؛ گاها میدونید که ممکنه گیر آدمی بیفتی که جزو آدمهای خبره تو کارش هست و هیچ راه فراری برای ما نمیذاره خلاصه اینکه ؛ به اینجا که رسیدم حاجی نذاشت ادامه بدم و رشته کلام رو گرفت به دست خودش . یه دستی به ریش سفیدش کشید و گفت : ظاهرا جنابعالی خودتون بیشتر از شیطان مایل هستید که به حجله زنهای خراب وارد بشید . تا اومدم چیزی بگم جلوی من رو با دستش گرفت و ادامه داد که: البته شما هنوز جوونی و بی تجربه ؛ ولی پسرم یادت باشه خدا بهت قوه شعور داده و شما باید از اون بهره ببری ؛ انسان عاقل بهشت رو به متاع ناچیز دنیا نمیفروشه . اگر روزی احیانا با یک زنی خلوتی کردی که امکان حضور شیطان هم هست بهت میگم که ازونجا فرار کن . انسان باید نفس خودشو پاک نگه داره ؛ ببین عزیزجان آدمی که شهوت رو بر عقل و شعور ترجیح بده حیوانی بیش نیست و یادت باشه که هروقت با مونث جماعت تنها شدی فکر کن که با خواهر و مادر خودت صحبت میکنی مگر اینکه انشاءالله تعالی با یه دوشیزه پاکدامنی وصلت کنی . 

جلوتر رفتم و از یکی از همسایه هامون پرسیدم : داداش چی شده ؟

آقا قربانعلی که آذری زبان بود و سعی میکرد از بالای جمعیت بفهمه داخل چه خبره و همون طوری که حواسش به روبرو بود بدون نگاه کردن به من گفت : بیلمیرم 

منم روی پاهام وایسادم که بتونم بفهمم چه خبره که دیدم چند مامور پلیس از داخل میخوان بیان بیرون . طبیعتا سرباز با فشار به بقیه سعی میکرد راه رو باز کنه ؛ با داد و فریاد میگفت : برید کنار . 

چند مامور زن در حالی ربابه دختر کلثوم ننه رو آوردن بیرون که دستبند به دستش بود . با اومدنش جمعیت بلند سر و صدا کردن هرکسی یه چیزی میپرسید  . 

قربانعلی پرسید : نعلوبدی روبابا ؛ نخبر ؟

ربابه در حالی که نگاه مصممی داشت با قدرت جواب داد : مردم من کشتمش ؛ من حاجی فتوحی رو کشتم

قربانعلی پرسید : نمنه ؟

ربابه : پخ یدی

با این جمله ربابه جمعیت بر علیه ربابه فحش دادن و هو کردنش . بر همه مسلم بود که ربابه ازون ی ای بود که سر و گوشش میجنبید ، حتی هاجر خانم چندباری اونو سوار شاسی بلندای بالای شهر دیده بود ؛ آخه هاجر خانم میرفت خونه های بالای شهر کلفتی . هر سری هم میومد میگفت : من نمیدونم این ذلیل شده از کجا میاره این همه سرخ آب ؛ سفیداب به خودش میماله . آدم با درآمد معمولی که این همه پول نمیتونه خرج بزک دوزکش کنه .

مامورای زن کله ربابه رو کردن داخل ماشین .

 

نوبت حمل جنازه بود تا حاجی رو آوردن بیرون چند نفر ان بر سر خود میزدن ؛ 

حسین ؛ حسین ؛ حسین ؛ حسین

یکی داد میزد بلند بگو حسین ؛ حسین ؛ حسین ؛ حسین

جمعیت رو در همون حال تنها گذاشتم در حالی که صداشون کمتر میشد به این فکر میکردم بازی روزگار چقدر کثیفه ؛ همیشه آدمهای خوبو اول میبره .

یهو با صدای کلثوم ننه مادر ربابه که داد میزد برگشتم . جمعیت ساکت شده بود . کنجکاو شدم و دوباره برگشتم .

کلثوم ننه داد میزد : خفه شید آشگالا ؛ چثافتا ؛ دختر دسته گل منو بردن خودا ؛ خودت جای حق نیشستی .

گریه های کلثوم ننه که هم واسه بچه هاش پدر بود هم مادر دل همرو سوزوند . یکی داد زد : ننه چی شده آخه ؛ این مسخره بازیا چیه در میاری ؛ دخترت حاجی رو کشت  ؛ نور محل از بین رفت .

دوروبریاشم پچ پچ میکردن و صدای همهمه زیادتر شد . 

کلثوم با گریه و در حالی صداش تو دماغی شده بود گفت : نور محل دخترم بود ؛ نور زندگیم روبابا بود . هچ میدونی اون حاجی شوما میخواست به صغری کنه . 

صدای پچ پچ ها به اوج رسید اما کلثوم ننه نذاشت زیاد تو انتظار اصل ماجرا بمونیم و گفت : دیشب صغری واسه حاجی آش برده بود ؛ حاجی شوما زهرماری خورده بود . دفعه اولش نبود ؛ ما چون مستاجرش بودیم نمیتونستیم بهش چیزی بگیم ؛ از ترس بی سرپاناه شودن همیشه لال بودیم ؛ خودایا ؛ تا کی لا پوشوندن ؛ تا کی بدبختی ؛ حاجی صغری رو به بهانه ای میکشونه داخل و . گریه امون کلثوم ننه رو بریده بود . یکی داد زد : برو بابا ؛ زدید مرد بیچاره رو  کشتید حالا به یه بهونه داری حرف مفت تحویل ما میدی ؛ حقیقتو بگو ؟

یهو صغری از در اومد بیرون و با داد و گریه گفت : حقیقتو میخوای بدونی ؟ ببین ؛ تو همون لحظه لباس بالا تنشو کند و داد زد : ببین ؛ کبودی رو تنمو ببین ؛ دست درازی نور محلتونو ببین . جمعیت واسه دیدن تن صغری همدیگه رو کنار میزدن ؛ روتنش آثار زخم و کبودی بود . صغری به این بسنده نکرد و شلوارشو هم در آورد و گفت : ببینید مسلمونا ؛ ببینید دین شما با ما فرق داره ؟تکاپوی مردم با دیدن این صحنه بیشتر شد . پاهای زخمی صغری حکایت برخورد وحشیانه و شهوترانی حاجی بود . صغری داد زد : من کشتمش ؛ من ؛ خواهرم جای من گردن گرفت مردم . یه خانمی اومد و چادرشو باز کرد و انداخت دور صغری که از گریه و بیحالی روی زمین نشسته بود . 

قربانعلی اومد جلو و گفت : مردوم ؛ حقیقت معلوم اولدی ؛ گدوز اوه.

یه لحظه خونم به جوش اومد ؛ رفتم جلو و داد زدم : ملت ؛ شنیدید ؛ تن این دخترم دیدید ؛ جای شکی نمونده ؛ غیرت دارید ؟ مرد باشید و کمک کنید ؛ ما میتونیم و ثابت کنیم و این دخترارو تبرئه کنیم نهایتا اگه دولت دیه صادر کرد همه پول میزاریم رو هم .

حالا جمعیت یک صدا و متحد موافق من بودن و صداهای مردم میومد . هر کسی اومد جلو دست بیعت داد و دست یاری . وجدانها بیدار شده بود . بعد از چند دقیقه که همه رفتن من رفتم جلو و توضیحاتمو به صغری و مادرش دادم .

هرچند حالشون مساعد نبود .

داشتم میرفتم سمت خونه که شنیدم هاجر خانم با گریه داره به همسایشون میگه : خدا منو ببخشه ؛ چقدر پشت این دختر صفحه گذاشتم .

همسایه : بابا هاجر خانم ناراحت نباش ؛ تو که جز راست نگفتی ؛ حالا اینجا اشتباه شده دیگه .

هاجر : نه بابا ؛ میدونی چیه واسه رضا پسرم رفتیم خواستگاری ربابه ؛ اونم جوابش نه بود .

همسایه : خب ؟

هاجر : هیچی ؛ منم ناراحت بودم پشت سر ربابه هر روز حرف در میاوردم که ربابه هرزه شده  و سرو گوشش میجنبه وگرنه اونم با من میومد بالاشهر کلفتی .

 

من شنیدم و داشتم فکر میکردم . چرا ؟ وقتی مرگ از رگ گردن نزدیکتره بهمون چرا ؟ یاد حاجی افتادم که میگفت هرکسی غیر از زن خودت باید حکم خواهر و مادرتو داشته باشه .

حالا حاجی شد فاسد ؛ دختر هرزه شد عابد .

 

 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

win0hamid sanat آبرنگ نقاشی دانلود کتاب پدر پولدار پدر بی پول poee موزيک - دانلود آهنگ هاي جديد ايراني مرکز پرورش ذهن حیان از نفس افتاده طرح لایه باز شما راهنما و مشاوره تحصیلی